سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردباری جامه دانشمند است، پس مبادا که آن را برتن نکنی . [امام باقر علیه السلام ـ در نامه اش به سعد خیر ـ]
شعر و سخن از گل رازقی
 
یه بغل آرامش

 

بعد از مدتها بود که به این راحتی جای پارک پیدا می کردم

اونم درست جلوی در مغازه

آخه ساعت نزدیک به 12 شب بود

خیلی آروم در ماشین رو جفت کردم

یه مغازه باریک و دراز بود که شبیه به سوپر مارکت ها قفسه بندی شده بود

از تو یخچال 2 تا شیشه آب معدنی برداشتم

پشت پیشخون یه جوون 27 – 28 ساله بود

سفارش چند تا خوراکی برای صبحونه و یه مقدار تنقلات و هله هوله دادم

فروشنده دستش به ماشین حساب و کیسه لوازم من بود ولی چشماش رد چشمای من رو تا دم در تعقیب می کرد

خیلی کنجکاو شده بود که من چه چیز با ارزشی تو ماشین دارم که حتی وقتی دارم پول میدم به فروشنده نگاه نمی کنم

البته فکر میکنم بوی دهنم هم مزید بر علت بود

با اون همه............................ بگذریم ...

خیلی آروم در ماشین رو واکردم آخه دلم نمی خواست بیدار شه

نور چراغ که تو صورتش افتاد از گوشه ی لبش فهمیدم که خواب نیست ولی به روش نمیاره

من هم سعی کردم به روی خودم نیارم خیلی آروم درماشین رو بستم و راه افتادم

در شیشه آب رو باز کردم و یه ضرب نصفش رو خوردم

این کارم همراه با شیتونی بود چون می دونستم واسه آّب خوردن هم که شده چشماشو وا می کنه

وقتی دیدم بازم حاضر به باز کردن چشماش نشد فهمیدم باید کمر بندم رو سفت کنم

بله ظاهرا امشب از اون شباست ...

صدای موزیک که به اینجا رسید می دونستم برای شنیدن موزیک بعدیش حتما یه تکونی به خودش میده ...

وقتی موزیک - نازنین مریم – شروع شد یه هو دیدم یه غلطی زد و روشو کرد به طرف پنجره ...

آخه معمولا دوست داشت تو هر حالتی این موسیقی رو با خواننده زمزمه کنه حتی گاهی وقتی موبایلم زنگ می زد نمی زاشت جواب بدم چون زنگش ملودی این موسیقی بود ...

دیگه مطمئن شدم که امشب کارم در اومده ...

با خیال راحت شیشه رو یک کم پایین دادم ویه سیگار روشن کردم

با اینکه خیلی وقت بود بارون قطع شده بود ولی هنوز خیسی برگهای درختها رو می شد حس کرد

واسه اینکه بوی سیگار اذیت نکنه بخاری رو روشن کردم و سانروف رو کمی باز کردم

عجب هوایی بود یه هوای کاملا دو نفره

یاد این شعره افتادم :

گل در بر و می در کف و معشوقه به کامست امشب              سلطان جهانم به چنین روز غلامست امشب

چند وقتی بود که هر دو مون تا دیر وقت کار می کردیم گاهی اوقات صبحونه رو تو خونه می خوردیم ولی اغلب از صبحونه تا شام تو شرکت بودیم

بیشتر اوقات کار من زود تر تموم می شد ولی خودم رو با کارای مختلف مثل طراحی و..... مشغول می کردم

بعضی شبها واسه کم کردن خستگی لبی تر می کردیم که این هم خودش داستان داشت ...

من همراه با شام می خوردم و اون وقتی کارش تموم می شد ... همیشه بهترین ها رو سفارش می داد ولی هنوز از گلوش پایین نرفته خوابش می گرفت

به نزدیکی خونه که رسیدم داشتم دعا می کردم که سرایدار خواب باشه ... راستش رو بخواهید خسته شدم از اینکه هر شب زیر نگاه های شیطون سرایدار مجبور بودم ادای وزنه بردارها رو در بیارم .

تا چند سال پیش هم اون جوون و سبک بود هم من جوون تر و قوی تر بودم ولی حالا واقعا زورم نمی رسید .

خوشبختانه وقتی رسیدم جلو در خونه متوجه شدم سرایدار تو اطاقکش نیست .

خوشحال در رو باز کردم و یه راست رفتم جلو در آسانسور و طبق معمول ماشین رو جوری گذاشتم که هم راه رو نبندم هم بتونم سریع تر کارم رو انجام بدم .

شاستی آسانسور رو زدم و بلافاصله در ماشین رو وا کردم اول کیف ها و خوراکی ها رو گذاشتم تو آسانسور بعدش رفتم آروم یه دستم رو انداختم زیر زانوش و با یه دست دیگه زیر کتف هاش رو گرفتم و با یه اشاره از رو صندلی ماشین بلندش کردم و سریع رفتم تو آسانسور

با زحمت زیاد اون هم با نوک دماغ دکمه طبقه 6 رو زدم

 وقتی به صورتش نگاه می کردم از حالت پلکاش و رنگ پریده ی صورتش مطمئن شدم که کاملا خوابه .

نفسش به صورتم می خورد و گونه هام رو قلقلک می داد

هر شب کلی نذر و نیاز می کردم از همسایه ها کسی ما رو تو آسانسور یا جلوی در نبینه

در آسانسور که باز شد طبق معمول ریحانه خانوم دختر همسایه هم در خونه شون رو باز کرد و با کمی عشوه سلام کرد و یه لبخند ملیح مهمونمون کرد و آمادگی خودشو برای کمک اعلام کرد که من هم با اشاره به قفل الکترونیکی درب آپارتمان لبخندی زدم چون در فقط با اثر انگشت باز می شد .

از اون شبی که ریحانه دختر همسایه مارو دم در آپارتمان با اون وضعیت دیده بود ، هر شب پشت در کشیک می کشید تا یه لبخند ملیح ما رو مهمون کنه .

تازه هر شب هم سعی میکرد از لباس های مهیج تری استفاده کنه که خدا رو شکر اونوقت شب فقط من شاهد رفتار ریحانه خانوم بودم

خلاصه  به زور دستم  رو بالا آوردم تا بتونم باهاش در باز کن الکترونیکی رو فعال کنم

قبلا خیلی واسه باز کردن در مشکل داشتم تا چند سال پیش که این قفل الکترونیکی رو نصب کردم و زحمت در اوردن کلید رو حذف کردم

ریحانه خانوم هم زحمت کشید و کیف ها و خوراکی ها رو از تو آسانسور در اورد و گذاشت تو خونه و  من هم با کلی تشکر بدرقه اش کردم

دیگه نفسم بالا نمی اومد گرمای صورتش و لب های صورتیش هم من رو من تاثیر گذاشته بود ، قلبم از هیجان داشت از جاش کنده می شد ولی چون دلم نمی خواست از خواب بیدارش کنم آروم آروم بردمش به اطاق خواب و با احتیاط گذاشتمش رو تخت کفشاش رو از پاش در اوردم و چراغ آباژور رو روشن کردم آخه شب ها تو تاریکی خوابش نمی برد

وقتی نفسم جا اومد از جا به جا شدنش فهمیدم که دیگه صدامو می شنوه

آروم رفتم دم گوشش با لبخند گفتم : امر دیگه ای نیست؟

لبخندش نشونه ی رضایت بود

آروم از اطاق بیرون رفتم و یه سر به پذیرایی زدم . وقتی دیدم همه چیز روبراهه چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم از تو یخچال یه لیوان آب خوردم وکیسه خوراکی ها رو همون جوری گذاشتم تو یخچال .

طبق معمول چراغ آشپزحانه رو روشن گذاشتم و رفتم سمت اطاق خواب

چند لحظه دم در اطاق خواب ایستادم و خوابیدنش رو تماشا کردم همیشه حسرت یه خواب اینجوری رو داشتم .

وقتی مطمئن شدم که راحت خوابیده به طرف در ورودی رفتم ، چراغ راهرو رو خاموش کردم، در رو بستم و رفتم تو آسانسور شاستی پارکینگ رو زدم و رفتم پایین

ماشینم رو از محل پارک در اوردم و اون ماشین رو که تو راه گذاشته بودم جای این یکی پارکش کردم

سوار ماشینم شدم از پارکینگ زدم بیرون

قیافه ی سرایدار دیدنی بود انگار با لبخندش داشت به خودش فحش می داد که: این چه وقت توالت رفتن بود!

با یه لبخند معنی دار ، پیروزمندانه سلام کردم و از ساختمان زدم بیرون

تو راه داشتم با خودم کلنجار می رفتم که این چه شغلیه من انتخاب کردم ، نه گردشی نه تفریحی نه وقت آزادی .

معلوم نیست مهندسم یا راننده ... کار هر شبم بود و هر شب هم بی جواب می موند ...

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد 91/8/27:: 12:8 صبح     |     () نظر