سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فروتر علم آن است که بر سر زبان است و برترین ، آن که میان دل و جان است . [نهج البلاغه]
شعر و سخن از گل رازقی
 
بوی بارون

پلک هام به آرامی بسته شد
بوی عطر تنش رو حس می کردم نسیم نفس هاش به آرامی سینه ام رو قلقلک می داد
گرمی پیشونی اش گونه ی راستم رو قرمز کرده بود ...نرمی گونه اش رو روی شانه ام حس می کردم
از اینکه به پشتی مبل تکیه بدم نگران بودم چون می ترسیدم دستش رو که دور کمرم حلقه کرده بود اذیت کنم
کف دست کوچکش رو توی دستم حس می کردم . از این همه ظرافت هنوز هم تعجب میکردم .تقریبا دست لاغر و کوچکش تو دستای بزرگم گم می شد .
تو ذهنم دنبال گرفتاری هام می گشتم ولی انگار از شون خبری نبود. احساس خوبی داشتم با اینکه بار اولم نبود عاشق این لحظه ها بودم چون نمی تونستم باور کنم چطور ممکنه تمام گرفتاری های زندگی من به این راحتی محو بشه و در اون لحظه دچار بی حسی ، شعف و امید به زندگی مفرط می شدم که همش به خاطر هم آغوشی با او بود . خیلی از آدم ها به خاطر رسیدن به این حال از الکل یا ... استفاده می کنن ولی من با از عطر تنش مست می شدم و برای این مستی لازم نبود مزه ی تلخ الکل رو تحمل کنم .
یه مزه ای مثل مزه ی شراب زیر زبونم بود و دلم می خواست از لباش بازم طعم شراب رو بچشم .......
همیشه تو این حالت پاشو رو پاش مینداخت و سر اینکه پاشو رو پام بگیرم با هم دعوا داشتیم دستمو که دراز کردم پاشو بگیرم .......................... ای وای.........
چشما م رو وا کردم باز هم تو رویا اون رو حس کرده بودم .
از اینکه دستم رو به حس بغل کردنش باز نگه داشته بودم خندم گرفت .یه لبخند تلخ چاشنی این رویا بود .
باز هم دنیا رو سرم خراب شد ...دوباره همه گرفتاری هام سراغم اومدن ....
نا خواسته دلم خواست برم ...... بخورم ولی به خودم قول داده بودم تنهایی لب به هیچی نزنم
هوا خنک شده بود و سردیش رو تو تنم حس می کردم آسمون گرفته بود انگار از دل من خبر داشت بوی بارون از پنجره ی رو به خیابون که باز بود به مشام می رسید رفتم به طرف پنجره که رعد و برق زیبایی باعث شد همه ی غم هام رو فراموش کنم ، نیم خیز به پنجره تکیه دادم و محو زیبایی کوه دماوند شدم .
یه جورایی خشکم زده بود نمی تونستم به راحتی نفس بکشم و چشم کشیدن از این همه شکوه برام کار راحتی نبود با وجود خنکی هوا گونه هام داغ شده بود .
با بی میلی یه سیگار روشن کردم وی یه کام سنگین ازش گرفتم... انگار قرار بود تقاص غم هام رو از سیگار بیچاره بگیرم .... اه... دوباره به رویا برگشتم به روزایی که در کنارش طعم خوش زندگی رو چشیده بودم ...یادم میاد اوائل ........... .
آه ه ه ه ........ سیگارم تموم شده بود و برای فراموش کردن اون همه لحظات شیرین که یادآوریش گاهی تلخی رو به همراه داشت فکرم رو متمرکز نهار می کردم ....ولی حوصله هیچ چیز رو نداشتم ...این مشکل هر روز من بود که از بی اشتهایی تا دیر وقت نهار نمی خوردم و از مجبوری با خوردن هله هوله خودم رو سیر می کردم.
صدای زنگ خونه تنها تفاوت این روزهای من بود ...وقتی سمت آیفون رفتم تصویر پشت سر یه خانوم با مانتوی آرم دار وکلاه مخصوص ...رو دیدم که داشت از راننده ی سرویس اداره تشکر می کرد ...لبخند شیرینی رو لبام نشست و نا خداگاه و بی اختیار در حالیکه سعی می کردم رفتار منطقی داشته باشم بجای باز کردن در با همون لباس توی خونه به سمت آسانسور رفتم .
توی آسانسور که بودم متوجه شدم یادم رفته کلیدهای خونه رو بردارم و الانه که سوژه ی خنده بشم... که قبل از همه خودم از دیدن تصویر خودم تو آینه ی آسانسورخندم گرفت......
عجب حس غریبی داره بوی بارون ...

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد 91/2/21:: 12:17 صبح     |     () نظر