سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش بدون توفیق بهره نمی دهد . [امام علی علیه السلام]
شعر و سخن از گل رازقی
 
حسرت

کاش من سیره ی عاشق بودم        کاش در دشت شقایق بودم
کاش بر شاخه من خار نبود             کاش گلبرگ شقایق بودم
 گر به دل درد فراوان دارم               خون گرمی چو شقایق دارم

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد 91/3/10:: 12:0 عصر     |     () نظر
 
بوی بارون

پلک هام به آرامی بسته شد
بوی عطر تنش رو حس می کردم نسیم نفس هاش به آرامی سینه ام رو قلقلک می داد
گرمی پیشونی اش گونه ی راستم رو قرمز کرده بود ...نرمی گونه اش رو روی شانه ام حس می کردم
از اینکه به پشتی مبل تکیه بدم نگران بودم چون می ترسیدم دستش رو که دور کمرم حلقه کرده بود اذیت کنم
کف دست کوچکش رو توی دستم حس می کردم . از این همه ظرافت هنوز هم تعجب میکردم .تقریبا دست لاغر و کوچکش تو دستای بزرگم گم می شد .
تو ذهنم دنبال گرفتاری هام می گشتم ولی انگار از شون خبری نبود. احساس خوبی داشتم با اینکه بار اولم نبود عاشق این لحظه ها بودم چون نمی تونستم باور کنم چطور ممکنه تمام گرفتاری های زندگی من به این راحتی محو بشه و در اون لحظه دچار بی حسی ، شعف و امید به زندگی مفرط می شدم که همش به خاطر هم آغوشی با او بود . خیلی از آدم ها به خاطر رسیدن به این حال از الکل یا ... استفاده می کنن ولی من با از عطر تنش مست می شدم و برای این مستی لازم نبود مزه ی تلخ الکل رو تحمل کنم .
یه مزه ای مثل مزه ی شراب زیر زبونم بود و دلم می خواست از لباش بازم طعم شراب رو بچشم .......
همیشه تو این حالت پاشو رو پاش مینداخت و سر اینکه پاشو رو پام بگیرم با هم دعوا داشتیم دستمو که دراز کردم پاشو بگیرم .......................... ای وای.........
چشما م رو وا کردم باز هم تو رویا اون رو حس کرده بودم .
از اینکه دستم رو به حس بغل کردنش باز نگه داشته بودم خندم گرفت .یه لبخند تلخ چاشنی این رویا بود .
باز هم دنیا رو سرم خراب شد ...دوباره همه گرفتاری هام سراغم اومدن ....
نا خواسته دلم خواست برم ...... بخورم ولی به خودم قول داده بودم تنهایی لب به هیچی نزنم
هوا خنک شده بود و سردیش رو تو تنم حس می کردم آسمون گرفته بود انگار از دل من خبر داشت بوی بارون از پنجره ی رو به خیابون که باز بود به مشام می رسید رفتم به طرف پنجره که رعد و برق زیبایی باعث شد همه ی غم هام رو فراموش کنم ، نیم خیز به پنجره تکیه دادم و محو زیبایی کوه دماوند شدم .
یه جورایی خشکم زده بود نمی تونستم به راحتی نفس بکشم و چشم کشیدن از این همه شکوه برام کار راحتی نبود با وجود خنکی هوا گونه هام داغ شده بود .
با بی میلی یه سیگار روشن کردم وی یه کام سنگین ازش گرفتم... انگار قرار بود تقاص غم هام رو از سیگار بیچاره بگیرم .... اه... دوباره به رویا برگشتم به روزایی که در کنارش طعم خوش زندگی رو چشیده بودم ...یادم میاد اوائل ........... .
آه ه ه ه ........ سیگارم تموم شده بود و برای فراموش کردن اون همه لحظات شیرین که یادآوریش گاهی تلخی رو به همراه داشت فکرم رو متمرکز نهار می کردم ....ولی حوصله هیچ چیز رو نداشتم ...این مشکل هر روز من بود که از بی اشتهایی تا دیر وقت نهار نمی خوردم و از مجبوری با خوردن هله هوله خودم رو سیر می کردم.
صدای زنگ خونه تنها تفاوت این روزهای من بود ...وقتی سمت آیفون رفتم تصویر پشت سر یه خانوم با مانتوی آرم دار وکلاه مخصوص ...رو دیدم که داشت از راننده ی سرویس اداره تشکر می کرد ...لبخند شیرینی رو لبام نشست و نا خداگاه و بی اختیار در حالیکه سعی می کردم رفتار منطقی داشته باشم بجای باز کردن در با همون لباس توی خونه به سمت آسانسور رفتم .
توی آسانسور که بودم متوجه شدم یادم رفته کلیدهای خونه رو بردارم و الانه که سوژه ی خنده بشم... که قبل از همه خودم از دیدن تصویر خودم تو آینه ی آسانسورخندم گرفت......
عجب حس غریبی داره بوی بارون ...

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد 91/2/21:: 12:17 صبح     |     () نظر
 
وکالت

  راهروها خیلی شلوغ بود
آدمها همه سرگردان توی راهروها یا دنبال جایی می گشتن یا با خودشون حرف می زدند
سرباز جوانی درحالی که متهم رو به دست خودش دست بند زده بود توی راهرو این پا اون پا می کرد 
مثل اینکه منتظر کسی بود
متهم یه جوان 25 ساله بود ..خیلی پریشان بود انگار که این دفعه اگه نتونه تخفیف بگیره کارش تمومه  
 از لابه لای همهمه مردم صدای یه خانم جوان می اومد :
ببخشید ...ببخشید ...لطفا اجازه بدید رد شم.. مرسی ...ممنون..
سرباز از دیدن خانم جوان نفس راحتی کشید
خانم یه جوان 27 یا 28 ساله بود قد نسبتا متوسط با یه هیکل نحیف ..پای چشماش تیره وکلی پف کرده بود انگار تا صبح داشته مطالعه می کرده.   
نفس زنان گفت سلام ..
سرباز:سلام خانم
متهم با یه صدای گرفته از سر شرم :سلام  
 خانم : خیلی دیر کردم ؟ نوبت ما شده ؟
سرباز: نه خانم الان دیگه نوبت ما میشه
متهم: خانم وکیل خیلی شرمندم ...به نظر شما امیدی هست؟
خانم: نگران نباش ..یه کارایی کردم ..فقط یادت نره باید سعی کنی خودتو مظلوم نشون بدی..
متهم : چشم ...خدا خیرتون بده
خانم وکیل در حالی که داشت تو کیفشو می گشت زیر لب زمزمه می کرد ..انکار داشت دفاعیه شو تکرار می کرد
چیز زیادی نگذشته بود که در اطاق باز شد و یه نفر گفت :......................
سرباز :بله قربان اینجا هستن
همگی وارد شدند
همه با هم :سلام جناب قاضی
قاضی : سلام ... بفرمایید.......
یه اطاق 20 ،30 متری 3 تا میز که چند نفر پشتش نشستن ...و چند تا صندلی روبروی اون میزها بود
سر باز دستبند رو از رو دست خودش باز کرد و به دست دیگه ی متهم بست خودش رفت کنار در ایستاد
متهم با خانم وکیل رو صندلی نشستن ...
قاضی در حالی که سرش تو پرونده می چرخید   :خوب خانم وکیل بفرمایید .. مدرک جدیدی تهیه کردید؟
خانم وکیل (نیم خیز): اجازه هست جناب قاضی ؟   
قاضی با سر جواب مثبت داد
خانم از جا بلند شد و یه پوشه به قاضی نشون داد و شروع کرد به نشون دادن مدارک لای پوشه
قاضی با اشاره دست به خانم قاضی : خوب بفرمائید خانم ...
خانم وکیل: جناب قاضی طبق مدارک موجود موکل بنده در زمان سرقت در حال لوگین کردن بوده طبق گزارش مامورین در زمان مذکور بدلیل شلوغی محل chaptcha   نیومده و بعد از کلی معطلی ایشون با پیغام
Room is full please try again later    مواجه شدن .....موکل بنده در زمان حادثه سعی داشته ............
قاضی در حالی که چونه شو میخارونه با چهره ی این جوری      توی فکر بود.
سرباز با چهر های اینجوری    داشت جلوی خندیدن خودشو می گرفت
موکل هم که اینجوری    مونده بود این چی میگه !!!
خانم وکیل یه سرفه ای کرد و بی توجه به عکس العمل دیگران     ادامه داد : ضمنا شاهدان قید شده در پرونده
C2C   ناظر به اعمال موکل بنده بوده ..همچنین دو فقره شارژ2000 تومانی و یک فقره شارژ 1000 تومانی جهت تایید صحت موارد یاد شده به مدارک پیوست شده است .
قاضی سرش رو بر می گردونه به بقیه یه نگاه می اندازه اینجوری    بعد یه نگاه به متهم .
متهم که خیس عرق شده اینجوری     
قاضی : خانم اینا که گفتید چه ربطی به جرم موکل شما داره ؟!!!
خانم وکیل : جناب قاضی این دقیقا مصداق این شعره که می گه :  
همه به جرم مستی سر دار ملامت   می میریم و می خونیم سر ساقی سلامت
قاضی    : خانم این جا که جای این کارا نیست !!!
خانم وکیل : عذر می خوام جناب قاضی ولی مطمئن باشید منظورم کمک به روشن شدن حقایق بود .....
جناب قاضی اگر به گزارش پزشک دقت کنید به گواهی l_dr_l : ROOM   موکل بنده بدلیل سرد مزاجی و عدم توانایی جنسی قادر به انجام جرم نبوده و هر گونه تجاوز به عنف از عهده ی ایشان خارج است .
قاضی با تعجب پرونده رو ورق می زنه و بلند میگه   : خانم .....موکل شما که که تجاوز نکرده !!!
خانم وکیل : خوب من هم که همینو گفتم
صدای زنگ موبایل خانم وکیل    ......خانم وکیل با خنده میگه    :هی میگم PM   ندید مگه به خرجشون میره ...
قاضی : خانم مگه نمی دونید باید موبایلتون رو خاموش کنید ؟!!!
خانم وکیل : معذرت می خوام الان DC    می کنم .
نا گهان یکی از در میاد تو ...بـــــــــــلـــــــه ... این مرد میانسال همان شاکی پرونده است .
شاکی از همون دم در داد می زنه      :آقای قاضی این چه وضعیه آخه ........................
خانم وکیل با چهره ی حق به جانب    : هـــــــوی نیومده نپر رو TALK   لطفا T1   بزن ....
حاضرین ...    .. 
خانم وکیل از خجالت میزنه زیر گریه  .... و یهو میزنه زیر آواز  
گر با تو بودم به شب های غربت که تنها نبودم            اکر مانده بودی ز تو مینوشتم تو را میسرودم 
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت  این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
............
قاضی با خنده میگه : یکی اینا رو بندازه بیرون
خانم وکیل یهو به خودش میاد که دارن از دادگاه بیرونش میکنن : جناب قاضی چرا منو BOOT  می کنید این نامردیه
......آخه با چند تا ID  میاید هنر که نکردید ...............
خانم وکیل دم در رسیده ...بر می گرده و میگه : آقای قاضی لا اقل ID تون رو بدید امشب براتون جزئیات ر تشریح کنم .................
همه می زنن زیر خنده ..  ..  

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد 91/2/1:: 12:3 صبح     |     () نظر
 
عیدی

روزگاری تلخ است
تلخ و بیهوده و بی انگیزه
مردمانی رنجور
مردمانی همه بی رنگ و خمود
مردمانی همه خوب
خانه ای ساخته ام از گل و خاک
با گلیمی بر کف
سقف آن کهنه حصیری دارد
لقمه ای نان وپنیر
بر سر سفره ی بی رونق ما
خواستگاهی دارد
فصل باد و باران
وهمان فصل زمستان بلند
با تلاشی کم رنگ
رو به پایان دارد
در تکاپوی شب عید عزیز
دست او دست مرا می خواهد
صبح ما رنگ طلائی دارد
کوچه مان نیز اما
خاکی و کهنه و بی رنگ و لعاب
آنطرف تر اما
مطرب پیر نوایی دارد
آه این کوچه بی رنگ و لعاب
چی صفایی دارد
بچه ها نعره زنان از پی هم
گرمی بازی شان شور و صفایی دارد
دیدین بازی هفت سنگ چه حالی دارد
راه را باید رفت
دخترم دست مرا می جوید
کودکم خسته ی این راه دراز با همان شوق خرید شب عید
پر شتاب وشاداب راه می پیماید
و من شرمزده از همه ی عمر دراز
سست و بی انگیزه
نا امید از خبر عیدی بانک
ذهن من چیز دگر می جوید
در دلم چیز دگرمی گوید
شاید امروز بیاید شاید
عید ما رخ بنماید شاید


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد 90/12/25:: 2:0 صبح     |     () نظر
 
شبنم اشک من

 

پشت این پنجره ی سرد و حزین
با دو چشم پر شوق ، به که می اندیشد
رهگذرها همه مشتاق به راه ، همگی در راهند
این یکی پیر زنی کوتاه است
کیسه ی میوه ی او روی زمین افتاده
عابری بهر کمک می آید ، پشت او مرد میانسال دگر
آنطرف زوج جوان در گذرند
دستشان در هم و شاد و خندان
گوئی جز آن دو به ره نیست کسی
بر زمین نیست مگر خار و خسی
آه بر شیشه بخاری افکند
منتظر مانده هنوز ، با گلویی پر غم

ساعت از پنج گذشت ، خبری زامدن یارش نیست
شبنمی مست و خراب روبه پایین لغزید
آسمان بارانی است ؟ در هوا لکه ی ابری هم نیست !
سرد و افسرده و غمگین و خراب
زیر لب پیش خودش  می گوید
شبنم اشک من است
درد اندوه مرا ، راه درمانی نیست


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محمد 90/12/16:: 2:0 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4